سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اون وقت‏ که بابا و مامان رفته بودند اعتکاف، من توی رفته بودم اصفهان و شده بودم خونه‏بپا.ت البته افتخار بنده است، یه وقت اشتباه برداشت نکنی. آدم باید خونه‏بپای پدر و مادرش باشه. جوونی اون‏ها رو هم باید بپاد.

حالا...

احمد که اومد دنبالم. نمی‏دونم چه‏کارم داشت ولی اون آخرهای شب بود. خودش بعدن گفت که با کلی ترس و لرز زنگ زده. می‏ترسیده خواب باشیم. ولی خب چون حدس می‏زده که من توی خونه تنها باشم با خودش گفته بوده که به درک حالا گیرم خواب باشه، پس رفاقت نه ساله کودوم گوری رفته! به خاطر من هم که شده یه بار از خواب بپره پایین. ببخشید بپره بالا... نمی‏دونم. از خواب بپره دیگه!

بعد من بهش گفته بودم که مگه ساعت یازده شب آدم می‏خوابه؟ گفت آخه همه چراغ‏ها خاموش بود. و اون‏جا بود که تشت هنرمندی‏ (!) ما از پشت‏بام احمد‏آقااین‏ها هم افتاد پایین. به من می‏گفت و می‏گه که: «تو یه دیوانه‏ای!» ولی خب من حرفش رو قبول ندارم. می‏گفتم مگه جرمه که آدم فقط یه چراغ کم‏مصرف کوچیک روشن کنه؟ خب یکی از رنگ روشن و سر و صدا و بزن و بشکون و تالاپ و تولوپ و تق و توق و بریز و بپاش خوشش میاد. یکی هم دلش می‏خواد توی یه خونه‏ی کوچیک با رنگ‏دیوار‏های قهوه‏ای سوخته زندگی کنه و ساکت و آروم و خلوت و راحت و بی‏سر و صدا و همه چیز مثل نسیم خنک ساحلی بیاد و بره. آدم دلش می‏خواد به جای بلند کردن صدای تلوزیون، یا فیلم صامت ببینه یا این که گوشی بذاره و فیلم رو بدون پخش عمومی ملاحظه کنه. اشکالی داره؟

اصلا شاید آدم دلش بخواد به جای رفتن به پارک و جاهای شلوغ و پر سر و صدا، بشینه پشت پنجره‏ی یه اتاق تاریک، توی یه ساختمون شونصد طبقه، و از اون بالا کل شهر رو نگاه کنه. اون قدر بالا باشه که صدای ماشین‏ها و دود و دم و عر و بوق تیر و تخته شهر رو نشنوه. مگه با حال نیست؟‏ مگه خوب نیست؟‏ مگه حال نمی‏ده؟

به این‏جا که رسیدم و همه چیز رو برای این دوست شفیق رفیقم (احمد نه ها! اون یکی) تعریف کردم. گفت:

«خبه. خبه. برای من کلاس هنرمندانه نذار. من هم خودم یه موقعی همه‏ی این چیزها رو تجربه کردم. به جای این که خودت رو توی فضا‏های این‏طوری غرق کنی، به خودت فشار بیار و آدمی باش که باید باشی»!

باور کن تا حالا ضد حال این‏طوری هیش کی بهم نزده بود. ولی رفت توی گوشم‏ها! باور کن. الان بعد از شیش ماه، شدم بچه‏ی پر انرژی و پر تحرک بین دوستام. بچه‏ها خیلی‏شون معتقدن که من خیلی انرژی دارم و تحرک خوبی دارم. جون خودم!

ولی خب انگار دیگه تشت‏مون از پشت‏بوم این و اون داره می‏افته پایین. حتا اگه به واسطه نوشتن‏ همین پست‏های بدون فکر باشه. جاری بمونین ایشالا...


نوشته شده در  شنبه 85/12/12ساعت  7:53 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]